کتاب «فضیلتهای ناچیز» نوشتهی «ناتالیا گینزبورگ» و ترجمهی «محسن ابراهیم» است. در مورد نویسنده میتوان گفت: «ناتالیا گینزبرگ، زاده ۱۴ ژوئیه ۱۹۱۶ در پالرمو و درگذشتهی ۷ اکتبر ۱۹۹۱ در رم است. او یک نویسندهی مشهور ایتالیایی است که در آثارش به روابط خانوادگی، سیاست و فلسفه میپردازد. بسیاری از آثار گینزبرگ به فارسی ترجمه شده است.» قسمتهایی از این داستان را میخوانیم: «زمستان در ابروتزو ابرتزو فقط دو فصل دارد: تابستان و زمستان. بهار مانند زمستان، برفی و بادخیز است و پاییز چون تابستان گرم و آفتابی. تابستان در ماه ژوئن آغاز میشود و در ماه نوامبر به پایان میرسد. روزهای آفتابی بلند روی تپههای پست و تفته، گرد و غبار زرد جاده، و اسهال بچهها تمام میشود و زمستان میآید. آن وقت، مردم زندگی در خیابانها را ترک میکنند، جوانکهای پابرهنه از روی پلکان کلیساها محو میشوند.»، «کسی که یک بار رنج کشیده است، تجربه درد را هرگز فراموش نمیکند. کسی که ویرانی خانهها را دیده است به وضوح کامل میداند که گلدانهای گل، تابلوها و دیوارهای سپید، اشیایی ناپایدارند. خوب میداند خانه از چه چیز ساخته شده است. یک خانه از آجر و گچ ساخته شده است و میتواند فرور ریزد. یک خانه خیلی محکم نیست.» این کتاب را انتشارات «هرمس» منتشر کرده است.
می گفت نمی تاوند دوستانی را که درو هستند دوست بدارد . نمی خواست از دوری شان رنج ببرد و آنان را فورا از ذهنش بیرون می داد .
موسیقی بسیار نزدیک به دنیای من بود و دنیای من ، چه کسی می داند چرا آن را نپذیرفت .
چیزهایی هست که درمان نمی شود و سال ها خواهد گذشت اما هرگز درمان نخواهیم شد . شاید دوباره چراغی روی میز داشته باشیم و گلدانی گل و عکس های عزیزانمان را . اما دیگر این چیزها را باور نداریم . چون که یک بار مجبور شدیم ناگهان ترکشان کنیم .
کسی که یک بار رنج کشیده است ، تجربه درد را هرگز فراموش نمی کند . کسی که ویرانی خانه ها را دیده است به وضوح کامل می داند که گلدان های گل ، تابلوها و دیوارهای سپید ، اشیایی ناپایدارند . خوب می داند خانه از چه چیز ساخته شده است . یک خانه از آجر و گچ ساخته شده است و می تواند فرور ریزد . یک خانه خیلی محکم نیست .
زن ها در رابطه با فرزندانشان چیزهایی را می دانند که یک مرد هرگز نمی تواند بداند .
خدا گفته است هم نوعت را همان قدر که خودت را دوست می داری ، دوست بدار . این به نظرمان عجیب است . خدا چیز عجیبی گفته است . به انسان چیز غیرقابل انجامی را تحمیل کرده است .
ما ساکت بوده ایم ، به خاطر اعتراض و از سر خشم . ساکت بوده ایم تا به والدینمان بفهمانیم که کلمات سنگین آنان دیگر به درد ما نمی خورد . ما کلمات دیگری در کیسه داشتیم . ساکت بودیم ، لبریز از اعتماد به کلمات تازه ی خودمان . آن کلمات تازه مان را می بایست خرج کسانی می کردیم که آنها را می فهمیدند . از سکوت مان سرشار بودیم . اکنون از آن شرمساریم و اندوهگین و کم ارزشی آن را می فهمیم .
بزرگیم چون بر شانه ها ، حضور صامت آدم های مرده ای را داریم و از آنان قضاوتی درباره ی رفتار فعلی مان می خواهیم . و از آنان برای گذشته ی مصدوم ، طلب بخشایش می کینم . می خواهیم از گذشته مان بسیاری از کلمات بی رحمانه مان را بزداییم ، بسیاری از حرکات بی رحمانه ای را که انجام داده ایم ، با اینکه از مرگ می ترسیدیم .